مهرنگار

گاهی هجوم کلمات به گستره ی ذهنت،چاره ای جزنوشتن باقی نمیگذارند.

مهرنگار

گاهی هجوم کلمات به گستره ی ذهنت،چاره ای جزنوشتن باقی نمیگذارند.

داستان من وشماهمانندمردی است که آتشی افروخته،پروانه ها درآن می افتند و او سعی می کند آن ها رانجات بخشد.
من کمربندتان را می گیرم تادرآتش نیفتید وشما از دستم می گریزید.

« پیامبراکرم حضرت محمد(ص) »

دنبال کنندگان ۶ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان

جانستان کابلستان

شنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۴۹ ب.ظ

هرباروقتی ازسفری به ایران برمی گردم،دوست دارم سرفروبیافکنم وبرخاک سرزمینم بوسه ای بیافشانم.این اولین باراست که چنین‌حسی نداشتم.

برعکس ،پاره ای از تنم‌را جاگذاشته بودم پشت خطوط مرزی،خطوط بی راه  وبی روح مرزی.خطوط « میداین بریطانیای کبیر»! پاره ای از نگاه من مانده بود درنگاه دخترهشت ماهه...

بلاکش هندوکش..


رضاامیرخانی بانثرزیباوقلم‌خاصش در این کتاب ،سفرکوتاه وپرماجرایش به افغانستان را روایت می کند.