مهرنگار

گاهی هجوم کلمات به گستره ی ذهنت،چاره ای جزنوشتن باقی نمیگذارند.

مهرنگار

گاهی هجوم کلمات به گستره ی ذهنت،چاره ای جزنوشتن باقی نمیگذارند.

داستان من وشماهمانندمردی است که آتشی افروخته،پروانه ها درآن می افتند و او سعی می کند آن ها رانجات بخشد.
من کمربندتان را می گیرم تادرآتش نیفتید وشما از دستم می گریزید.

« پیامبراکرم حضرت محمد(ص) »

دنبال کنندگان ۶ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

خداحافظ مدینه

دوشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۳ ب.ظ

چه ولوله ای داشت مدینه.همه آماده ی سفربودند،جزبیماران که توان حرکت نداشتند.

حالانه مسجدآرام وقرار داشت ،نه کوچه هاومحله ها!

بلال بافریادخبرحرکت را اعلام‌کرد.

-هرکس توان دارد،برای سفرحج واجب همراه رسول خدا به مکه بیاید.

مدینه انگارازجمعیت خالی شد.

کاروان‌مسلمانان برای اولین سفرحج واجب همراه پیامبرخدا به راه افتاد.


پیامبراهل بیت ونزدیکان خود رابه همراه آورده بود.اصحابش هم دررکابش بودند.

سلمان،طلحه،ابوذر،عمر،ابابکر..

اماعلی علیه السلام همراه گروهی ازمسلمانان به یمن رفته بود.پیامبربرایش نامه فرستادواوراهمراه یارانش به حج فراخواند.

گفته بوداین سفر،سفرمهمی است.علی حتمابایدهمراه ماباشد!

.

.

.

مراسم حج یکی بعدازدیگری انجام شد.ووقت وداع رسید.وداع باخانه ی خدا.

-رسول خدا آماده ی وداع باکعبه شده اند!

جمعیت زیادی به سمت کعبه هجوم آوردند.پیامبرحلقه ی درِ خانه را گرفت وبالاتر ازهمه ایستاد.

مردم سکوت کردند.پیامبرفریادزد:«می خواهیدشمارا ازنشانه های آخرالزمان آگاه کنم؟»

سلمان که نزدیک پیامبربود،بلندگفت:«آگاه کنیدای رسول خدا!»

همه ی مردم هم جمله ی سلمان راتکرار کردند.

-از نشانه های آخرالزمان ،تباه کردن نمازها،پیروی ازشهوات،تمایل به خواسته های نفس وفروختن دین در برابر دنیاست.

همه آه کشیدند.

پیامبرباصلابت ادامه داد:

«در این دوران،دل های مؤمنان ازاندوه آب می شود؛ چون حل شدن نمک در آب.چراکه در آن روزگار،مؤمن کارهای منکر را می نگرد؛ اما توان دگرگونی آن را ندارد!»

حاجی ها درسکوت سنگین فرو رفتند.

-درآخرالزمان کارهای منکر معروف می شود وکارهای خوب،بد حساب می شود.خیانت کار را امین می دانندو امین‌را خائن.دروغگو تأییدمی شود وراستگورا دروغگو می شمارند...

دروغ سخن برگزیده می شود..باران کم خواهدبارید وتهیدستان خوار خواهندشد...

پیامبرگفت وسلمان پرسیدوبقیه بهت زده به آن دوخیره شدندوسخنی نگفتند.

پیامبرهمراه حاجیان به سمت مدینه حرکت کرد.

آنها ازراه دیگری بازگشتند.

صبح روزهجدهم،کاروان به جُحفه رسید.برکه ای پر آب آن‌جا بودکه به آن غدیر

می گفتند.پیامبروقتی کناربرکه رسیددستورتوقف داد.

حالت عجیبی داشت.جبرئیل ازطرف خداوند،پیام مهمی آورده بود.عده ای فریادزدند:«به دستور رسول خدا توقف می کنیم.»

گروهی رفتندتاحاجی هایی راکه جلوتربودند،بازگردانند.خبرمهمی در پیش بود.


سرانجام‌حاجیان دوربرکه جمع شدند.جوان ها زیر تک درخت ،انبوهی ازجهاز شتران رابرهم نهادند.پیامبر آرام بالای جهاز شتران رفت واز آن جا علی راصدازد.

- علی تو نیز به اینجا بیا!

علی بالارفت وسمت راست پیامبر ایستاد.نفس درسینه ها حبس شد.وقتی پیامبرلب گشود،گویی همه ی بیابان صدایش رامی شنید.

خداراستایش کردودعاخواند.سپس سخنان‌خود را آغازکرد:

-ای مردم،اکنون خداوندمهربان من رابه سوی خود می خواند ومن دعوتش را اجابت می کنم.

همهمه ای خفیف میان‌جمعیت افتادوچهره ی علی دگرگون شد.

-گواهی می دهید معبودی جزخداوند نیست ومحمدبنده وفرستاده ی اوست؟

-آری!

-خدایاتوخودشاهدباش..

بعدبه جمعیت حیران خطاب کرد:«ای مردم،صدایم را می شنوید؟»

فریادها ازچهارسوبرخاست:«آری..آری ای رسول خدا!»

وپیامبر گفت وگفت وگفت...ازدومیراث گرانبهایش،ازمزدرسالتش که چیزی جزگرامیداشت این دومیراث -عترت واهل بیتش وکتاب خدا-نبود.

ناگهان پیامبر دست علی را بالای سر خود برد وچندلحظه صبرکرد.همه آن دو را خوب نگریستند.

-ای مردم چه کسی به مؤمنان سزاوارتر ازخودآنان است؟

عده ای گفتند:«خداوپیامیرش بر این امر آگاه ترند!»

پیامبرباچهره ای آرام ونورانی ادامه داد:«خدای سبحان ،مولاوصاحب اختیار من است ومن نیز مولاوصاحب اختیارمؤمنانم وازآنان نسبت به خودشان سزاوارترم.پس هرکس من،مولاوصاحب اختیار اوهستم،علی نیزمولاوصاحب اختیار اوست!»

رسول خداسه بار جمله اش راتکرار کرد.نفسی از سینه هابالا نیامد.پیشانی علی عرق کرده بود.

-خدایادوستدارکسی باش که باعلی دوستی کند ودشمن باش باکسی که باعلی دشمنی ورزد...

ای مردم!حاضران دراین مجلس بایداین سخنان وپیام الهی من را به غایبان برسانند!

.

.

.

مدینه درالتهاب بود.مدتی بودخبرهایی تلخ وناامیدکننده میان مردم دهان به دهان می گشت:

پیامبر دربستر بیماری است..حال پیامبروخیم شده است..رسول خداآخرین روزهای حیات خودرامی گذراند..

امیدازدل هارفته بودوجای خودرایکسره به نگرانی ویأس داده بود.

تااینکه یک روزخبررسیدپیامبربرای ملاقات بامردم به مسجدمی آیند.

مردم سراسیمه راهی مسجدشدند.

سرانجام پیامبرواردمسجدشد.علی وفضل زیربغل اوراگرفته بودند.دیگربه تنهایی نمی توانست راه برود.پاهایش به زمین کشیده می شد.تب داشت وچشم هایش آن چشم های شفاف وزلال همیشگی نبود.آن نگاهِ نافذومهربان،دیگرگرفته ودردمندبود.

پیامبر برمنبرنشست وباردیگربامردم سخن گفت.این بارحرف هایش،بیشترازهمیشه دل هارامی لرزاند.

سه روزپیش ازوفات،روزجمعه،باردیگربه مسجدآمدوبرمنبرتکیه زد.تکیده وضعیف شده بود.نفس نفس می زدوبه سختی سخن می گفت.

-ای مردم ،هرکس حقی برگردن من دارد،برخیزدوبگوید،چراکه قصاص دراین دنیاآسان ترازقصاص در روز رستاخیزاست.

ناگاه مردلاغراندامی برخاست.سرورویش پرازعرق بود.باصدایی گرفته گفت:«ای رسول خدا،وقت بازگشت ازنبردطائف درحالی که برشتری سواربودید،عصایتان رابلندکردیدتابرمرکب خودبزنید،اماعصایتان به شکم من خورد.

اکنون قصاص می خواهم!»

پچ پچ ریزی درگرفت.آثارخشم درچهره ی تک تک حاضران دیده می شد.پیامبرپیراهن خودرابالازد.شکمش پیداشد.مردم آه کشیدند ؛ اما مردخوشحال شد.ناگهان خم شد.نشست وپیامیررابوسه باران کرد.

بوسیدونالید...بوسیدونالید.بعدسربرزانوان پیامبرگذاشت وبلندبه گریه افتاد.

صدای گریه ی همه به هواخاست.ستون های مسجدلرزیدند.گویی منبرهم می گریست.

.

.

.

دراتاق پیامبر فقط اهل خانه رفت وآمدمی کردند.فاطمه می گریست،چون حال وروز پدر لحظه به لحظه وخیم ترمی شد.

گلوی او‌پربغض بود.پیامبرمهربانانه به فاطمه اشاره کردصورت خود را جلوببرد.فاطمه صورت خود را جلوبرد.

پدرمدتی آهسته بااوصحبت کرد.ناگهان چهره ی فاطمه درهم شد.چشم هایش تاب نیاوردوبارید.

پدرباتبسم دوباره شروع به حرف زدن کرد.امااین بارصورت فاطمه رنگ به رنگ شد.

گل لب هایش شکفت وخندید.اهل خانه تعجب کردند.

(قرار نبودفاطمه اذیت شود.....بعدا ورق برگشت)

.

.

.

صدای دربود؛کوبه ی آن آرام ومنظم به درمی خورد.پلک های پیامبرلرزید.فاطمه برخاست وصدازد:کیستی؟

کسی ازپشت درگفت:«مردی غریبم.آمده ام ازرسول خدا پرسشی کنم،اجازه می دهید خدمتش برسم؟»

فاطمه برگشت وبه چهره ی پدرنگریست.پیامبر توان حرکت وحرف زدم نداشت.

فاطمه گفت:«بازگرد...خداتورابیامرزد.رسول خدادربستربیماری است!»

مردهمان لحظه رفت؛ امابی درنگ برگشت ودرزد.چه کسی بود؟

-مردغریبم.ازپیامبراجازه ی ورود می خواهم.

پیامبرکه چشم بازکرده بودفوری به فاطمه گفت: «فاطمه جان،می دانی اوکیست؟»

فاطمه جواب داد: « نه پدرجان!»

ویامبرفرمود:«اوکسی است که جمعیت راپراکنده می کندولذت هارا درهم می شکند.اوفرشته ی مرگ است.به خداسوگندکه پیش ازمن ازکسی اجازه نگرفته وبعدازمن نیزازکسی اجازه ی ورودنخواهدخواست.اکنون نیزبه خاطرمقام ارجمندمن درنزدخداوند ازمن اجازه خواست..به اواجازه بده!»

.

.

.

-برادرم راصدابزنیدتاکناربسترمن بنشیند.

-یاعلی ،سرمن را در دامن خود گذار که امر خداوند عالمیان فرا رسیده است.

علی سرپیامبررابر دامن گرفت.این چندروزپیامبرهمه رابه نمازسفارش می کرد.به رعایت حال غلامان وخدمتکاران سفارش می کرد.درآخرین لحظات حیات ناگهان پیامبرباصدایی گرفته گفت:« نماز!نماز!»

چشمان مهربانش رافروبست.پیکرش سردشدوروح پاکش به آسمان پرواز کرد.


«خلاصه ای ازمجموعه ی نگران پروانه ها،کتاب خداحافظ مدینه،نوشته ی مجیدملامحمدی»